سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 7072

  بازدید امروز : 7

  بازدید دیروز : 2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

ثبت رایگان دامنه.com ثبت رایگان دامنه با پسوند .com
 

لینک دوستان

لوگوی وبلاگ

Image and video hosting by TinyPica>

 

درباره خودم


در این وبلاگ به همه خواسته های شما دوستان پاسخ داده خواهد شد.

 

لینک به لوگوی من


 

بایگانی

بهار 1387

 

اشتراک

 

 

طمع، حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]

شاهنامه

نویسنده:::: جمعه 87/2/20::: ساعت 9:41 صبح

داستان دقیقی شاعر

چو از دفتر این داستانها بسیجهان دل نهاده بدین داستانجوانی بیامد گشاده زبانبه شعر آرم این نامه را گفت منجوانیش را خوی بد یار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگبدان خوی بد جان شیرین بدادیکایک ازو بخت برگشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندالهی عفو کن گناه ورا

همی خواند خواننده بر هر کسیهمان بخردان نیز و هم راستانسخن گفتن خوب و طبع روانازو شادمان شد دل انجمنابا بد همیشه به پیکار بودنهادش به سر بر یکی تیره ترگنبد از جوانیش یک روز شادبه دست یکی بنده بر کشته شدچنان بخت بیدار او خفته ماندبیفزای در حشر جاه ورا

بنیاد نهادن کتاب

دل روشن من چو برگشت ازویکه این نامه را دست پیش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشمارمگر خود درنگم نباشد بسیو دیگر که گنجم وفادار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهاناگر نامدی این سخن از خدایبه شهرم یکی مهربان دوست بودمرا گفت خوب آمد این رای تونبشته من این نامه?ی پهلویگشتاده زبان و جوانیت هستشو این نامه?ی خسروان بازگویچو آورد این نامه نزدیک من سوی تخت شاه جهان کرد رویز دفتر به گفتار خویش آورمبترسیدم از گردش روزگاربباید سپردن به دیگر کسیهمین رنج را کس خریدار نیستسخن را نهفته همی داشتمبه جویندگان بر جهان تنگ بودبه نزد سخن سنج فرخ مهاننبی کی بدی نزد ما رهنمایتو گفتی که با من به یک پوست بودبه نیکی گراید همی پای توبه پیش تو آرم مگر نغنویسخن گفتن پهلوانیت هستبدین جوی نزد مهان آبرویبرافروخت این جان تاریک من

در داستان ابومنصور

بدین نامه چون دست کردم درازجوان بود و از گوهر پهلوانخداوند رای و خداوند شرممرا گفت کز من چه باید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسهمی داشتم چون یکی تازه سیببه کیوان رسیدم ز خاک نژندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرسراسر جهان پیش او خوار بودچنان نامور گم شد از انجمننه زو زنده بینم نه مرده نشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهگرفتار زو دل شده ناامیدیکی پند آن شاه یاد آوریممرا گفت کاین نامه?ی شهریاربدین نامه من دست بردم فراز یکی مهتری بود گردنفرازخردمند و بیدار و روشن روانسخن گفتن خوب و آوای نرمکه جانت سخن برگراید همیبکوشم نیازت نیارم به کسکه از باد نامد به من بر نهیباز آن نیکدل نامدار ارجمندکریمی بدو یافته زیب و فرجوانمرد بود و وفادار بودچو در باغ سرو سهی از چمنبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کیی برز و بالای شاهنوان لرز لرزان به کردار بیدز کژی روان سوی داد آوریمگرت گفته آید به شاهان سپاربه نام شهنشاه گردنفراز

 

ستایش سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفریدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجچه گویم که خورشید تابان که بودابوالقاسم آن شاه پیروزبختزخاور بیاراست تا باخترمرا اختر خفته بیدار گشتبدانستم آمد زمان سخنبر اندیشه?ی شهریار زمیندل من چو نور اندر آن تیره شبچنان دید روشن روانم به خوابهمه روی گیتی شب لاژورددر و دشت برسان دیبا شدینشسته برو شهریاری چو ماهرده بر کشیده سپاهش دو میلیکی پاک دستور پیشش به پایمرا خیره گشتی سر از فر شاهچو آن چهره?ی خسروی دیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندبه ایران و توران ورا بنده?اندبیاراست روی زمین را به دادجهاندار محمود شاه بزرگز کشمیر تا پیش دریای چینچو کودک لب از شیر مادر بشستنپیچد کسی سر ز فرمان اویتو نیز آفرین کن که گوینده?ایچو بیدار گشتم بجستم ز جایبر آن شهریار آفرین خواندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استبرآن آفرین کو کند آفرین چنو مرزبانی نیامد پدیدزمین شد به کردار تابنده عاجکزو در جهان روشنایی فزودنهاد از بر تاج خورشید تختپدید آمد از فر او کان زربه مغز اندر اندیشه بسیار گشتکنون نو شود روزگار کهنبخفتم شبی لب پر از آفریننخفته گشاده دل و بسته لبکه رخشنده شمعی برآمد ز آباز آن شمع گشتی چو یاقوت زردیکی تخت پیروزه پیدا شدییکی تاج بر سر به جای کلاهبه دست چپش هفتصد ژنده پیلبداد و بدین شاه را رهنمایوزان ژنده پیلان و چندان سپاهازان نامداران بپرسیدمیستارست پیش اندرش یا سپاهز قنوج تا پیش دریای سندبه رای و به فرمان او زنده?اندبپردخت ازان تاج بر سر نهادبه آبشخور آرد همی میش و گرگبرو شهریاران کنند آفرینز گهواره محمود گوید نخستنیارد گذشتن ز پیمان اویبدو نام جاوید جوینده?ایچه مایه شب تیره بودم به پاینبودم درم جان برافشاندمکه آواز او بر جهان فرخ استبر آن بخت بیدار و فرخ زمین

ز فرش جهان شد چو باغ بهاراز ابر اندرآمد به هنگام نمبه ایران همه خوبی از داد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلسر بخت بدخواه با خشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجهر آنکس که دارد ز پروردگانشهنشاه را سربه?سر دوستوارنخستین برادرش کهتر به سالز گیتی پرستنده?ی فر و نصرکسی کش پدر ناصرالدین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسببخشد درم هر چه یابد ز دهربه یزدان بود خلق را رهنمایجهان بی?سر و تاج خسرو مبادهمیشه تن آباد با تاج و تختکنون بازگردم به آغاز کار هوا پر ز ابر و زمین پرنگارجهان شد به کردار باغ ارمکجا هست مردم همه یاد اوستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه کف ابر بهمن به دل رود نیلچو دینار خوارست بر چشم اوینه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجاز آزاد و از نیکدل بردگانبه فرمان ببسته کمر استوارکه در مردمی کس ندارد همالزید شاد در سایه?ی شاه عصرسر تخت او تاج پروین بودکه در جنگ بر شیر دارد فسوسهمی آفرین یابد از دهر بهرسر شاه خواهد که باشد به جایهمیشه بماناد جاوید و شادز درد و غم آزاد و پیروز بختسوی نامه?ی نامور شهریار



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عکس روز
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com